روزی که سرم را به اغوش سرد روزگار گذاشتم

تنها تکیه گاه من تو بودی. تو بهانه ای بودی برای

شکستن بغض ها و دلتنگی های تنهاییم. بهانه ای

برای فراموش کردن دردهای گذشته ام . تویی که

با ورودت به دنیای من تمامی کلمات زندگی ام را

معنا بخشیدی و احساس نیستی و پوچی بودن

را از من گرفتی وبه من یاد دادی که هر شب زیر

زیر نور ماه نام خدا را زمز زمه کنم. تویی که هر

وقت می خندیدی غم مبهم در صورتت موج می زد

نمی دانم چرا تقدیر ماندن را برایم جایز می دانست

باید می رفتی چون راهی جز رفتن نداشتی. تو بر

ضریح خاطره ها دخیل بستی و رفتن . چون تقدیر

بین من وتو قفل های بی کلیدی را  بست که هرگز

باز نشد . تو رفتی اما یاد و خاطراتت همیشه با من

است........ هنوز جای رد پایت بر کوچه دل باقی

است و چشمان گریانم انتظارت را می کشند ...

ای کاش بدانی هر شب از ابرهای متلاطم و گریان

سراغت را می گیرم . من این دلتنگی ها را دوست

دارم چون بوی تو را میدهند . در این شبهای تنهایی

به باران محتاجم. چون سکوتم را به او بخشیده ام

تا بفهمی به تعداد قطرات باران دلتنگت هستم. به

باران محتاجم تا بشوید صورتم را از این اشکهای

بی امان که از دوری تو صورتم را پوشانده . دستانم

را به سوی اسمان بلند میکنم  و می گویم خدایا

صبوری را به من بیاموز  و نقش غم را هیچ گاه در

زندگی  کسی به تصویر نکش........