داستان کوتاه
| داستان کوتاه عمربن عبدالعزیز |
|
مـوقـعـى کـه خـلافت به عمر بن عبدالعزیز منتقل شد, هیات هایى ازاطراف کشور, براى عرض تـبـریـک و تـهنیت به دربار وى آمدند که ازآن جمله , هیاتى بود از حجاز. کودک خردسالى در آن هیات بود که درمجلس خلیفه به پا خاست تا سخن بگوید. خلیفه گفت : آن کس که سنش بیشتر است حرف بزند. کـودک گـفـت : اى خـلیفه مسلمین , اگر میزان شایستگى به سن باشد,در مجلس شما کسانى هستند که براى خلافت شایسته ترند. عمر بن عبدالعزیز از سخن طفل به عجب آمد, حرف او را تاییدکرد و اجازه داد حرف بزند. کودک گـفـت : از مـکـان دورى به این جاآمده ایم . آمدن ما نه براى طمع است و نه به علت ترس . طمع نداریم براى آن که از عدل تو برخورداریم و در منازل خویش با اطمینان وامنیت زندگى مى کنیم . تـرس نـداریـم , زیـرا خـویـشـتن را از ستم تودرامان مى دانیم . آمدن ما به این جا, فقط به منظور شکرگزارى وقدردانى است . عمر بن عبدالعزیز گفت : مرا موعظه کن . کـودک گـفـت : اى خـلـیفه , بعضى از مردم از حلم خداوند و ازتمجیدمردم , دچار غرور شدند. مواظب باش این دو عامل در تو ایجادغرور نکند و در زمامدارى , گرفتار لغزش نشوى . عـمـر بـن عـبـدالـعـزیز از گفتار کودک بسیار مسرور شد و چون ازسن وى سؤال کرد, گفتند: دوازده سال است |
کار مانیست شناسایی راز گل سرخ کارماشایداین است که درافسون گل سرخ شناورباشیم پشت دانایی اردوبزنیم دست درجذبه یک برگ بشوییم وسرخوان برویم صبحهاوقتی خورسید درمی اید متولد بشویم هیجان هاراپرواز دهیم روی ادراک فضا،رنگ ،صدا ،پنجره،گل، نم بزنیم"